سلسله داستان‌های مهاجرت به کانادا – عواقب اظهارات نادرست دربارهٔ پیشینه در مبادی ورودی به کانادا – قسمت اول 

دکتر امیرحسین توفیق – ونکوور

شکیب در سال ۲۰۰۵ اقامت دائم کانادا را دریافت کرد. او در سال ۱۹۹۵ به‌صورت غیرقانونی افغانستان را به مقصد یک کشور اروپایی ترک کرده و نهایتاً وارد کشور سوئد شده بود و همان‌جا درخواست پناهندگی داده بود. بر اساس قانون اتحادیهٔ اروپا و پس از مدت‌زمان اقامت در کمپ، با توجه به اساس درخواست پناهندگی‌اش، مورد تأیید و پذیرش کشور سوئد قرار گرفته و به‌عنوان پناهنده در آن کشور سکنی گزیده بود. شکیب دور از خانواده و تنها، چندین سال در سوئد زندگی کرد و خانواده‌اش هم که شامل پدر، مادر و دو خواهر و سه برادر بودند، از طریق کمیساریای عالی پناهندگان مستقر در سازمان ملل و از طریق کشور ترکیه برای پناهندگی اقدام کرده بودند که سال ۲۰۰۰ وارد کشور کانادا شده و اقامت دائم کانادا را دریافت کرده بودند. شکیب تنها عضو خانواده بود که به‌دور از آن‌ها و در کشوری اروپایی ساکن بود. جنگ افغانستان و مشکلاتی که آن‌ها سال‌ها با آن دست‌به‌گریبان بودند نهایتاً آن‌ها را به کشورهایی امن رسانده بود، اما آن‌ها دوست داشتند که یک‌بار دیگر در یک کشور در کنار هم زندگی کنند.

برادران شکیب با مشورتی که در کانادا کرده بودند، متوجه شدند که از طریق برنامهٔ بشردوستانه می‌توانند برای شکیب اقدام کنند تا او هم از اروپا به آن‌ها در کانادا ملحق شود.

به‌محض آنکه اطمینان حاصل نمودند که این برنامهٔ مهاجرتی کانادا شامل حال آن‌ها می‌شود و شکیب واجد شرایط آن است و تمامی مدارک لازم را می‌توانند آماده و ارائه نمایند، پروندهٔ مهاجرتی بشردوستانهٔ شکیب را آماده و به سفارت کانادا ارسال نمودند.

روند بررسی پروندهٔ شکیب حدود ۲۰ ماه به‌طول انجامید و نهایتاً در سال ۲۰۰۵، با ویزای اقامت دائم وارد کانادا شد. در فرودگاه طبق معمول تمامی پرونده‌های مهاجرتی و آنچه که در قانون تعریف شده است، افسر مرزبانی کانادا از او پرسش‌هایی کرده و پاسخ آن‌ها را در پرونده‌اش ثبت نموده بود و نهایتاً مجوز ورود او را صادر کرده بود. اعضای خانواده از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند و بیش از حد تصور شاد بودند. سرانجام پس از ۱۰ سال، باز هم در کنار هم جمع شده بودند و اما این‌‌بار در کشوری امن و بدون هرگونه نگرانی و دغدغه.

شکیب به‌فاصلهٔ کوتاهی مشغول به کار شد و به‌دلیل تخصصی که داشت، شغلی خوب با درآمدی مناسب پیدا کرد. روزها از پی هم می‌گذشتند و هر شامگاه خانواده پس از یک روزِ پرمشغله در کنار هم جمع می‌شدند و شاد بودند. اما، شکیب زیاد شاد نبود و زمانی که پدر و مادرش از او پرسش می‌کردند، بهانهٔ خستگی کار را می‌آورد و از پاسخ‌دادن طفره می‌رفت. شکیب فرزند ارشد خانواده بود و در طول مدتی که آن‌ها در کانادا ساکن بودند، با چندین خانوادهٔ افغانستانی آشنا شده بودند و پدر و مادرش می‌خواستند آستین‌ها را برای شکیب بالا بزنند و دختر یکی از آن خانواده‌ها را برای او انتخاب کنند. زمانی‌که این مسئله را با شکیب در میان گذاشتند، بسیار ناراحت شد و عنوان کرد که فعلاً قصد ازدواج ندارد. خانواده به شکیب گفتند تا زمانی که او ازدواج نکند، برادران دیگرش امکان ازدواج ندارند و بهتر است او هر چه زودتر اقدام کند.

شکیب یک‌روز تنها با پدر و مادرش صحبت کرد و از آن‌ها خواهش کرد الان که در کانادا زندگی می‌کنند، سنت‌ها و بزرگ و کوچک‌تری را کنار بگذارند و اجازه دهند برادران او، هر کدام که تمایل دارند ازدواج کنند. چون شکیب فرزند بزرگشان بود و علاقهٔ زیادی هم به او داشتند، در ظاهر قبول کردند، اما این سؤال برای والدینش پیش آمده بود که چرا او از ازدواج طفره می‌رود.

چند ماه بعد، برادر بزرگ شکیب ازدواج کرد و آن شب شکیب بسیار خوشحال بود. خوشحال از آنکه بالاخره خانواده‌اش راضی شده بودند که سنت‌ها را کنار بگذارند و اجازه دهند هر یک از برادرها بر اساس علاقه‌اش برای زندگی خود تصمیم بگیرد.

سال ۲۰۰۸ شکیب شهروند کانادا شد و به‌محض دریافت گذرنامهٔ کانادا، به مقصد سوئد بلیت گرفت و زمانی که خانواده‌اش پرسیدند که چرا قصد سفر به سوئد را دارد، پاسخ داد که دلش برای دوستانش تنگ شده و سه سال است که آن‌ها را ندیده‌ است. شکیب تقریباً شش‌ماه پس از سفر دوهفته‌ای‌اش به سوئد، مجدداً بار سفر را به سوئد بست. باز خانواده‌اش بسیار متعجب شدند که چرا دوباره می‌خواهد به سوئد برود که پاسخ داد، کمی کار اداری آنجا دارد و زمان بازگشت برایشان تعریف خواهد کرد.

سفر دوم شکیب به سوئد هم مشابه قبل، دو هفته به‌طول انجامید و یک شب پس از آنکه از محل کارش به منزل بازگشت، پدر و مادرش از او خواستند که در کنار آن‌ها بنشیند و کمی با هم صحبت کنند.

پدر شکیب، از زمانی که شکیب وارد کانادا شده بود و تمامی خانواده شاد بودند و او به‌دلیل خستگی از کار روزانه آن‌چنان شاد نبود، آغاز کرد تا رسید به سفر‌های چندباره‌اش به سوئد و از او خواست اگر چیزی هست، به آن‌ها بگوید.

شکیب که خود را مستأصل می‌دید، این‌طور پاسخ داد:

زمانی که در سوئد بودم و درخواست پناهندگی‌ام قبول شده بود و در شرکتی مشغول به کار شدم، با دختری سوئدی آشنا شدم و روزبه‌روز علاقهٔ ما به همدیگر بیشتر و بیشتر می‌شد تا آنجایی که تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم. اما چون به‌دلیل فرهنگ و سنت نمی‌توانستم با شما مطرح کنم، خیلی با خودم درگیر بودم و روزها فکر می‌کردم. از طرفی احترام شما به‌عنوان والدین من مطرح بود و از طرفی می‌دانستم اگر عنوان کنم، به‌خاطر فرهنگ و سنت اجازه نمی‌دادید، اما ما همدیگر را واقعاً دوست داشتیم. نهایتاً تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم و با شما مطرح نکنم تا زمانی که فرصت مناسب پیش بیاید. وقتی موافقت کردید که برادر کوچک‌ترم پیش از من و بر خلاف سنت ازدواج کند، خیلی خوشحال شدم و فکر کردم روزی بتوانم این مسئله را با شما مطرح کنم که تا به الان پیش نیامد. امیدوارم من را درک کنید. من با دختری سوئدی ازدواج کرده‌ام و سه فرزند هم دارم.

زمانی که حرف‌های شکیب تمام شد، پدر و مادرش اصلاً نمی‌توانستند حرفی بزنند و از آنچه شنیده بودند، شوکه شده بودند.

قسمت بعدی این مطلب را در اینجا بخوانید

ارسال دیدگاه